Grey elephant:you can’t crucify me like christ,cause i’m very big!

وقتی به آینده فکر میکنم دوچیز من را میترسانند.اولی احمق شدن و دوم اینکه نتوانم رانندگی کنم.
البته هنوز هم وقتی پدرم کنارم مینشیند توصیه هایی میدهد از قبیل:اونجا باید دنده رو یک میکردی،یا :راهنماتو بزن.
ببین-البته من نمیتوانم نگاهش کنم چون در حال رانندگی کردن هستم-نزدن یه راهنمای کوچیک فاجعه به بار میاره.و معمولا حرفهایش را با مثال هایی از تصادفاتی که چشم های راننده ی خاطی از حدقه در آمده و روی آسفالت میفتد و توسط انبوه حضاری که در صحنه ی تصادف به منظور عکس گرفتن از نزدیک با هم رقابت میکنند زیر پا له میشوند.بله تصورش وحشتناک است.
تصور اینکه چشمهایم آسفالت را لمس کنند باعث خارش پلکهایم میشود.
جالب اینجاست که در هنگام گفتن این حرفها نه لبخند میزند و نه تردیدی در حرفهایش دارد.کاملن جدی و مصمم با عینکهایش به جلو نگاه میکند.
در عقیده ی پدرم کوچکترین مسائل ایمنی اگر رعایت نشوند فاجعه بارند.و من هم در مخالفت با این عقیده اش هستم ولی در مقابله با او با همان عقاید پیش میروم.
مثلن همین امروز هنگام خوردن نهار از مادرم گلایه میکرد که:اصلن روغن نزدی این از گلو پایین نمیره…
مادرم گفت ، نه مادرم چیزی نگفت.
من گفتم روغن و چربی آدمو میکشه.
و مثل او در حرفم هیچ تردیدی نداشتم و او حرفم را تاکید کرد،با تکام دادن سر و بالا بردن ابرو ها به همراه گرد کردن چشمانش.قطعن به عمق فاجعه ای که روغن آفتابگردان به بار می آورد فکر میکرد.
حالا که بحث باز شده بهتر از خودم بگویم.(توصیه میشود ادامه ی بحث خوانده نشود چون به قدر زیادی حال به هم زن یا مرد است).
به نام خدا
من فیل خاکستری متولد بیست و هشتم مهر ماه هستم.
از سه چهار سالگی به مدت چندین سال متوالی فقط در کوچه ها ول بودم و بیشتر فوتبال بازی میکردم.خوب یادم است در فاضلاب ها دنبال قورباغه میگشتیم و کامران که دوست و همکارم در اعمال کثیف بود و هیچ چیز را چندش آور نمیدید، وقتی قورباغه ای پیدا میکرد فریاد شادیش به هفتا آسمون میرسید و داد میزد بیاااا بیااا یکیش اینجاااس زود بیا.من هم فرار میکردم تا زود قورباغه ی قربانی را ببینم به همراه چندتا نی در دستم.قورباغه ی بیچاره را قشنگ با دست میگرفتم و پاهای عقبش را از هم باز میکردم و کامران نی را فرو میکرد در کون قورباغه و با چشمانی زل و صورتی قرمز پف میکرد و قورباغه مثل بادکنک باد میکرد.البته راستش را بخواهید من هم کم فوت نکرده ام(توصیه میشود این کار توسط افراد آماتور انجام نشود).
این بازی برایمان خیلی ارزشمند و لذت بخش بود.
پدرم که آن موقع ها اعتیاد داشت و همیشه پیک نیکش روی زمین بود،قطعن دیدن قورباغه تو ی فاضلاب از این منظره بهتر است.
دومین بازیمان هم آتش روشن کردن بود.و هر چیز پلاستیکی را که میدیدیم آتش میزدیم وبا قطره ها ی مذابش مورچه ها را میسوزاندیم.
چهارم ابتدایی بودم که خانوم معلم مان و مدرسه تصمیم گرفتند به شاگرد اول ها جایزه بدهند.
بیشتر بچه ها جایزه شان کتاب داستان بود ولی جایزه ی من مداد رنگی-ازون دوازده تایی ها- بود که یکی از رنگهایش سفید.هنوز هم نمیدانم رنگ سفید به چه دردم میخورد.با یک مداد.
بعد از چند سال به قضیه پی بردم،آن هدیه ها را مادرانمان گرفته بودند به اسم مدرسه.ولی به عقلم نمیرسید که امکان ندارد مدرسه ی دولتی این همه جایزه بدهد آن هم متفاوت.
راهنمایی من با لینکین پارک آشنا شدم و شب و روزم شده بود دانلود و گوش دادن به لینکین پارک و بعد امی نم ،فیفتی سنت و کانیه وست و یو تو را شناختم ولی الان فقط لینکین پارک و کانیه وست گوش میدهم.
دبیرستان من آدم خنگی شده بودم دلیلش را هم نمیدانم ولی خنگ شده بودم،طوری که معدلم شانزده آمد.
و بعد هم دانشگا که از بس رقت انگیز است نمیخاهم توضیح دهم.
من چنان آدمی نیستم که از هر چیز بی موردی خوشم بیاید ولی بازم از بعضی چیز ها خوشم می آید مثلن شکومولات_همانی که بهش میگین شوکولات_و قهوه و کاکائو و رنگشان را دوست دارم.
ترسم از احمق شدن هم هنگام فکر کردن به دوران دبیرستانم سراغم می آید.فرض کنید آدم احمق شود و هیچ چیز در کله ی پوکش نرود.

یک دیدگاه برای ”Grey elephant:you can’t crucify me like christ,cause i’m very big!

  1. چه جالب. منم تو راهنمایی با لینکین پارک آشنا شدم. البته الان دیگه گوش نمیدم اصن.
    این راست چین وبلاگت رو هم اگه بشه درست کنی، خوب میشه. گه گیجه گرفتم به شخصه

  2. آخه این جریان قورباعه چی بود نوشتی. قلبم درد گرفت. ببین در مورد وضعیتت تو مدرسه خیلی با شبیه منی. منم پام که رسید به دبیرستان خراب کردم. هنوزم حرصم میگیره یادش می افتم

  3. آهان خیلی خوب شد. قورباغه من رو هم خیلی اذیت کرد. از اون چیزایی بود که تو ذهنم رفت جای اون چیزایی که تظاهر می کنم هیچ وقت ازشون خبر نداشتم!!!

  4. به رسم بازدید سری زدیم به روزنامه دیواری شما ، خوشمان آمد بسی بسیار و کمی هم دردمان گرفت و گریه نمودیم به خاطر ماتحت آن قورباقه های فلک زده!

    در هر صورت خوشوقت گردیدیم و اضافه تان نمودیم به لینکستان « کوته نویس»

    موفق باشید

برای امام عَلَکبر خان خراسونی (ر.ه) پاسخی بگذارید لغو پاسخ