این یک داستان سکسی نیست

دریاچه میمیرد. چراغ های رابطه تاریکند. در پیرانشهر مدرسه ی دختران آتش میگیرد،و چند نفرشان میمیرند. تحریم ها ما را به گا داده اند. هر روز وضع بدتر میشود. ولی من عین خیالم نیست و زدبازی گوش میدهم،سیگار صورتی: اینجا باز دم صبحیمو سیگار صورتی/داغونمو تویی که تنها دوست منی.. نه این اصلن غمگین نیست و من هم غمگین نیستم. پدرم نمیتواند مثل گذشته راه برود. و نمیخاهد دیسکش را عمل کند،ما هم نمیخواهیم،ولی الان نسبت به پارسال وضعش بهتر است. حتی نمیتوانست حمام هم برود. مادرم قندش بیشتر شده و اعصابش بدتر. وقتی موهای سفیدش را میبینم حس بی لیاقتی میکنم. همه چی خوب است. من خوشحالم،از بودن ،از توی عن بودن راضیم. زدبازی گوش میدهم،لی لی لی لی حوضک… میخواهم فراموش کنم،حد اقل یک شب هم که شده. _به اونجا دست نزن درد میکنه. -چرا شلوارتوکلن در نمیاری؟ _نه اینجوری راحتترم. -پس خودم درش میارم. تقریبن بیستو شش یا هفت سنش است. -ممه هم میخای؟این را با لبخند و چشمانی پر از شیطنت گفت. _اونم در بیار خوب… پاهایش را از هم باز میکند و میگوید: _بیا… خودم را می اندازم رویش و گرمی بدن لختش را هنگام یکی شدنمان حس میکنم،من به گرما و لطافت تنش به شدت احتیاج دارم. سرم را میبرم میان مو های بلوند و بلندش و گردنش را میبوسم،میخاهم میانش گم شوم. من را محکم به خودش فشار میدهد،بیش از حد داغ است بدنش.میخواهم بویش را با تمام وجودم حس کنم. با ناخنهایش شانه و بازوهایم را فشار میدهد ولی من نادیده میگیرم. از صدایش موقع لذت بردن خیلی خوشم می آید. حرکاتمان تند و تندتر میشوندبعد از چند لحظه همه چیز تمام میشود.ولی من را ول نمیکند.هنوز هم من را محکم بغل کرده.و میگوید: _بازم میخام… دوباره امتحان میکنم،شاید این بار فراموش کردنم بیشتر طول بکشد.چون فردا صبح باید نسخه ی مادرم را از داروخانه بگیرم. صبح شده؛ من همیشه دیر از خواب بیدار میشوم. پشتش به من است تازه دوش گرفته و هنوز لخت است. آینه در دست آرایش میکند. دوباره بغلش میکنم و میبوسمش بوی خوبی دارد. _بسه دیگه…ببین ماتیک رو…صورتی بهم میاد؟ لبهایش را بوس میکنم. _اه…دیوونه…دوباره باید بزنم. _دیر شده.ساعت چنده؟ _نه و یه ربع. شلوار جینم را میپوشم کمرم را میبندم،دست بند سیاهم که یادگاری است دیده نمیشود. _دسبندم کو؟ _اذیتم میکرد درش اوردم ،الان رو کمده. دست بندم را میبندم و بیرون میروم. کاپشنم سرد است.باز هوا ابریست و خورشیدی دیده نمیشود. چشمانم را میبندم؛باز هم آفتابی وجود ندارد. من با چشمان بسته هم نمیتوانم آفتاب را ببینم. …نگفتم ات نرو نرو..زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمیدهد،نگفتم ات که جز بوی چرک چاک سینه های خالی از قلب در فضا نمیدم ات.. شاهین من را ناراحت میکند؛ من که ناراحت نیستم،به زندگی گهم عادت دارم. آهنگ را عوض میکنم. هیچکس و کول جی رپ میخوانند:یانگ ان فولیش…

یک دیدگاه برای ”این یک داستان سکسی نیست

بیان دیدگاه