تاپ سبز

خليلي با تاپ سبز و شلوارك مشكي تنگش مشغول آوردن بساط شد به گونه اي بافور و ذغال مياورد كه انگار دارد لذتبخش ترين كار زندگي اش را انجام ميدهد. هوا در اوج گرمايش بود به اين فكر ميكرد كه چطور كولر را طوري روشن كند كه باد مزاحم دود نشود. كل خانه اش پنجاه متر بيشتر نميشد.
حجت با لهجه شيرازيش مشغول حرف زدن شد و از مضرات شيشه حرف ميزد و به خليلي توصيه ميكرد كه شيشه نكشد و دوباره برگردد به همين ترياك.ولي خليلي از اين كار لذت ميبرد و با لبخندي به من پايپش را آورد.يكبار به او گفته بودم كه شيشه كشيدنش فقط به خود او مربوط ميشود نه كس ديگر و دولت ها به اين دليل با اعتياد مخالفند كه با جامعه بيمار نميتوانند به اهدافشان برسند.ولي ميدانستم حرفم از ديدگاهي ديگر غلط است.
كمي از تپلي رانها و پاهاي سفيدش كم شده بود ولي لاك ناخنهاي پايش مثل هميشه تازه و براق بود.
حجت كه داشت از تاريخ تازي كسشرميبافت از گرمي هوا طاقت نياورد ، لباسهايش را در آورد وبا شرت نشست بافور را به او دادم.خليلي خودش را به آرامي در بغلم جا كرد و با لبخندي با آن چشمهاي درشت و سياهش به من نگاه كوتاهي كرد. همه چيز كند پيش ميرفت.
حجت با كارد كله بافور را تميز ميكرد و با سيخ سوراخش را باز ميكرد اندازه يك بست ترياك را كنار سوراخ بافور چسپاند.يك تيكه ذغال را با ماشه از روي شعله برداشت و شروع كرد با بافور فوت كردن تا ذغال داغ داغ شود و بعد شروع كرد به زدن پك هاي متوالي و محكم ،نفسش تمام كه شد كم كم دود را از بيني و دهانش بيرون ميداد.
با انگشتهايم داشتم شكم و كناره هاي ناف خليلي را نوازش ميكردم .گفت : كاش چشمهايت هميشه اينطور نعشه بود.و با ناخن هاي بلند و تميزش شروع كرد به نوازش گردن و سينه ام.
زمان خيلي كند ميگذشت و به چرت رفته بودم در اواخر كه با صدايش به خودم آمدم به فكر اين بودم كه شكل گيري مفهومي به نام خدا براي جوامع برده داري چه چيزهايي را به ارمغان آورده است؟
چايي آورده بود برايم. پرسيدم كه خيلي وقت بود خابيده بودم؟جواب داد: نه دو ديقه بيشتر نيس.
حجت خابيده بود.خليلي تاپش را درآورد و با شيطنت گفت: ميرم يه دوش بگيرم توام مياي؟