شعر5

تنگ در آغوشش کشیدم
من کهکشانی در آغوش داشتم که زیباییش در وسعت خیال و فهم آدمی نمیگنجید

و وسعتش آنقدری بود که بتوانم زمین را ترک و در آن سکنا گزینم

با در آغوش کشیدن او بود که نامی دوباره برای خود یافتم
و اکنون من برای دومین بار شب 28م مهر زاده شدم
در کنار کسی که تاب موهایش زمین و زمان را به سخره میگیرد و باد میان گیسوانش به خاب میرود

تولد دوباره ام را شکوفه های اناری جشن گرفتند که در یلدا نامی از آنها سر سفره نبود

من صدای افتادن قطره های آب بر روی خاک سرخ کویر را در دل زنده نگه داشته ام
تا نوید باران را بعد از چهل سال قحطی چنان به ساکنان میهن بدهم که چشمهایشان خیس آب شوند
اولین برگ زرد شده ی افرند قبل از افتادن نام جدیدم را زیر لب زمزمه میکند

و من در افق شب نامی برای خود حک کردم

شعر4

پنج سال است که با این در سخن گفته ام
و خاطرات پنجاه و پنج پنجره سرگردان بیکس را با نور پنجره ی همین خانه خوانده ام

هر روز صبح واژه ی نمی آید را با پیراهنی که آخرین بار با آن بغلت کرده بودم از قلب این خانه پاک میکنم
و با یادآوری ریتم قلبهایمان هنگام همآغوشی به این فضا الفبای بودنت را القا میکنم تا در قرن های نبودنت همدم دلتنگی هایم شود

این خاطره آخرین بوسه و آغوشت سر خیابان وصال است که دست بر نمیدارد از خلوتم نه حضور گرم تو

و انگار سالها بعد هم خیال آمدن را بی خیال نشدن چشمانم به راهت در سر خواهند داشت نه تو

شعر3

روزها میگذرند و من سالها در کنار جویباری باریک در انتظار باران
چیزی که من میخاهم زمین توان دادنش را ندارد
این را ماهی ای گفت که در انتظار رودی بزرگ داشت جویباری کوچک را وجب به وجب میکاوید
با توهم رو به آسمان پرید و بال گشود ولی نتوانست و روی خاکی خشک جان سپرد
پرواز را تنها پرستو خوب میدانست که از ترس مرگ در کوچ دایم جان داد
ابر بزرگ روی آبادیمان
که سایه ای بالای سرمان بود
تنهایمان گذاشت
تا چتر آدمهای خوشبخت باشد
به آبادی بالا دست رفت
و سالها ما کنار هر آب باریکه ای که دیدیم
به بارانی که قرار بود بیاید ولی نیامد فکر کردیم
در انتظار بارانی که شاید روزی ببارد با چشمانی گریان دعا کردیم
شاید روزی بیاید که پرستو ها
در سوگ ماهایی که در انتظار باران آسمانی جان سپردیم دیگر ترسو نباشند و کوچ نکنند

شعر2

مرا ،به کفاره تمام گناهان گذشته ام
به صلیب آغوشت بکش
مانند مسیح بی کس تپه ی گلگتا
تا عروج کنم
و بعدها آن بالا ها در کتابی مقدس سیاه تر از مصحف
سلامی بدهم به خودم، به میلاد به مرگ و به برانگیخته شدن دوباره ام در دوران پسا تصلیب آغوشت

سیر ،طور سینا بود که اولین بار آنجا پا در میقات نهادم
یهوه،تو درخت زیتونی بودی گرداگردش آتش
،آنجا برمن تجلی نمودی
کوه ،همانند طور در میقات به لرزه در آمد و از زمین جدایمان کرد
تا باشد که نا اهلان به هم تنیده شدنمان را نبینند

شعر 1

کسی آمد که گیسوانش، بوی خوشبختی در فصل سرد را میداد
مفهومی که گنگ بود برایم، اما واقعی
و دامنش پر ،ز اندوه بیست و هشت ستاره که هر شب در آرزوی دیدن خورشید سوسو میزدند ولی هیچگاه طلوع را نمیدیدند
او در آغاز فصلی سرد آمد و شبی از شبهای ماه مهر اندوه این بیست و هشت ستاره تنها را در دامنش ریخت و از صخره ای بر بلندای دره ای پخش کرد
دره زرد شد ، رنگ پاییز گرفت
از آن روز بود که من دیوانه ی پاییز شدم
چون او آمده بود
با گیسوانی پخش شده در آسمان که الفبای پاییز را به ابرها می آموخت
چقدر دیوانه وار میخاستم اگر هستی اجازه دهد در زلف های بر باد پخش شده اش گم شوم

اولین سیلوانا با سین

رسیده بودیم لب دریاچه، یک اردک تنها که فکر کنم از دسته ی مهاجر کرده اش به جا مانده بود، داشت در ساحل به تنهایی بازی میکرد. و مرغ های ماهیخار داشتند شادمان جیغ میکشیدند.
و تو با مسعود حرف میزدی در واقع به او گوش میدادی و او وراجی های اول صبحش را میکرد. کل مسیر را حرف زده بود. چقدر این آدم حوصله ی بحثهای الکی را در سر داشت.
من داشتم پاستیل یا به قول تو شبه پاستیل میخوردم،و هرزگاهی به تو هم تعارف میکردم تا در فضای بدی که مسعود ساخته غرق نشوی.هرچند تو فقط نوشابه ای هارا پاستیل میدانی.
قبلش ساعت هفت و نیم صبح جمعه چند خیابان را بدنبال یک شاخه گل گشته بودم ولی هیچ جا باز نبود و من دست خالی به درگاهت آمده بودم.
هوای صاف ،خوب و آفتابی، باورم نمیشد که یک جای کار نلنگد. برای اولین بار همه چیز درست بود. آتش روشن کردیم و ده متری ساحل کنار هم و چسبیده به هم روی یک حصیر نشستیم برای اولین بار بغلت کردم و گردنت را از روی شال بو کردم چقدر برایم آشنا بود این بو ،مثل آناناس بود ولی آناناس معمولی نبود بلکه در جزیره ی کوچک دورافتاده ای در اقیانوس هند ،که انسان قدم ننهاده بود روییده بود
تو به فکر رابطه قبلی ات باآن روانی و اینکه چطور به طور کامل تمامش کنی و من که آخرین رابطه ام با یک فاحشه بود، حتا از آن حرف هم نزدم.
چقدر دیر همدیگر را شناختیم
گویی هزاران سال است گرد جهان را به دنبالت گشته ام و تازه دلتنگی چند هزارساله ام دارد ذره ذره ته میکشد.
کاش در آن محدوده ی دو متری روی حصیر زمان معنیش را از دست میداد و میگذاشتند تا ابد آنجا باشیم ولی منظره دریاچه و اردک تنها روی امواج و مرغ هایش و گرمای آتشمان را از ما نمیگرفتند.
با چه چیزی میشد این معامله را با هستی کرد؟باید چه چیزی میدادیم ک تا همیشه در این مکان باهم میماندیم؟
پاییز امسال بهترین فصل ها بود برایم
میدانستم ،فقط با توست که احسن الایام می آید

به العصر که من در خسران بودن با تو را به خسرو بودن دیار حاضر و باقی ترجیح میدهم.
و تا ابد حلاج وار دست از خاستنت بر نمیدارم.
من سالها از نبودت سخن گفته ام
و اکنون در مطلع الفجر تو دیگر نمیخاهم حرفی بزنم جز حس کردن حضورت

میا مالکووا و الیس

صبح روز سه شنبه ساعت حوالی شش و نیم
سدونا_آریزونا
هوا تقریبن سرد است ،میا با لباس کاملن سبز و کلاه و چکمه های مشکیش روی یک صخره رو به آفتابی که از عمق دشت های اریزونا کم کم طلوع میکند می ایستد و شلوارش را میکشد پایین طوری که فقط باسنش بیرون بماند و تا میتواند باسنش را میدهد عقب و بشین پاشو میرود و الی با دوربین کنونش از این واقعه مهم فیلم میگیرد تا بعدن با افتخار درفضای مجازی به اشتراک بگذارد تا همه بدانند دوست دخترش بهترین پورن استار حال حاضر جهان است.
الی بدون میا مالکووا هیچوقت ساعت شش صبح طلوع آفتاب در دشت های سدونا را حتا در خاب هم نمیدید.

تابستان کش می آید روزهایش،مانند زمستان نیست که نزدیکت بودم و چند روز یکبار تورا میدیدم و روزها با سرعت میگذشت،مانند پاییز پارسال هم نیست ،که روزهای اول آشناییمان بود،اولین بار که تورا دیدم دانستم که چشمهایت آخر یک روز در یک جنگ سهمگین گرفتار و اسیرم میکنند درست مانند ملتم که به درازای تاریخ آبا و اجدادت مارا استسمار کرده اند و خاکمان را اشغال کرده اند،ولی دربند اسارت تو بودن چیز دیگریست. و من مانند آرس خدای جنگ وقتی خوشحال میشوم که جنگی شروع شود،اسیر چشم های آفرودیته شدن نابودکننده ترین اتفاق تاریخیست از تمام جنگهای تاریخ پرتلفات تر و نابودکننده در حد رویداد انقراض پرمین-تریاس
وقتی نیستی بیشتر کش می آید زمان، در نبود تو روزهای تابستان که درحالت عادی هم کش آمده هستند ده برابر میشود این کش آمدگی،این یک پدیده است در فلسفه به هررویدادی که قابل مشاهده باشد پدیده میگویند ولی این پدیده ای که من میگویم اثبات علمی ندارد و قابل مشاهده نیست ولی خیلی دردناک میشود حسش کرد اسم هم ندارد مثل پدیده های دیگر که اسمهای خوشکلی دارند ، کاویتاسیون،گیبس،سیش ولی خیلی بیرحم هستند و جان هم میگیرند مثل سیش،اگر به حداد عادل سفارش کنیم شب پای بساطش برای این پدیده ای ک ذهنم را مشغول کرده یک اسم فارسی به زبان مادری خودت پیدا میکند.

ث

قسم به ث سه نقطه میان اسمت
که من اولین بار با تو ساعت پنج صبح طلوع آفتاب را
با تمام بدبختی‌هایم، بدشانسی هایت
و به وسعت امیدمان به زندگی
و به عمق قهقهه هایت در بغلم
حس کردم.
امکانش هست انسان در زندگی صحنه‌هایی را ببیند که چند ثانیه بیشتر طول نکشد ولی او را صد سال تمام پیر کند.
خودم هم درست نمیدانم که بین‌مان چه میگذرد شاید خیلی دقیق‌تر از هرچیزی می‌دانم ولی خودم را به آن راه میزنم و به همه چیز سطحی نگاه میکنم. به رفتارهایت ،کارهایت و حرفهایت…یا حتی به خودت.وقتی که نگاهت میکنم و کنارم هستی فقط میخاهم دو چشم درشت و مشکی را ببینم که مژه های بلندش روی پلکهایش سنگینی می‌کند. نمی‌خواهم وارد جزئیات شوم، چون پیر می‌شوم، واقعا پیر می‌شوم.

چیزهایی می‌بینم که صد سال وقت لازم است برای تحمل کردنش و کنار آمدن با آن که در بیشتر موارد فقط با مرگ این امر ممکن است.

سین مانند تو

سالهاست که از تو دور بوده ام،مانند قوم آزتک در آزتلان که دوری از سرزمین موعودش را تحمل نکرد و یک روز صبح، به دنبال کاهنشان که مجسمه خدایشان را بر روی دوش حمل میکرد به راه افتادند. و تا رسیدن به سرزمین موعود توقف نکردند.
دیوانه وار میخاهم لمست کنم. کشیدن دست روی پوستت باید مانند لمس کردن آسمان در نقطه ای گمشده از یک منظومه ای که میلیاردها سال نوری از زمینمان دور است باشد.
مطمعنم هدف آفرینش تو بودی از همان ابتدا. همان موقعی که انفجار بزرگ رخ داد هدف تو بودی چون در تو همه چیز تمام می شود و به اوج و کمالش میرسد.
لباسهایت را که در می آوری کل فضا بوی یک میوه تازه رسیده ای را میدهد که هیچ وقت زمین بخود ندیده است. شاید آن میوه را موجودی بیگانه که دستهایش سه انگشت دارد ، بدون اینکه حسرت من از بو کردن و چشیدنت را درک کند ، در یک سیاره دور دست میچیند.
من آواره ترین مخلوق هستی ام،گاهی در کوی تو گاهی درجست جویت گم
گاهی در خیال تو
کاش درک میکردی که چه میخاهم بگویم. زبان ما انسانها کامل نیست و خیلی از حس ها را از گفتنشان عاجزیم. برای من آن حسهایی که نمیتوانم بیان کنم در توخلاصه میشوند.
هیچکس نمیداند که چقدر دیوانه وار میخاهم گردنت را بو بکشم ،و موهای خرمایی ات را ازته دل بو بکشم و به خاطر بسپارم تا آخرین روزی که زنده ام هروقت دلم برایت تنگ شد بویت را به یاد بیاورم،چون میترسم توهم مثل خیلی چیزهای خوب دیگر رفتنی باشی،بویی بهتر از تو را حتی در عطر فروشی های پاریس هم نمیشود پیدا کرد.
دو پدیده زمان را دچار خمیدگی میکنند و معنایش را زیر سوال میبرند سیاه چاله ها و تو،سیاه چاله ها برای همه موجودات در هستی و تو فقط برای من! میبینی چقدر تنها هستم؟